سبوی شکسته به قلم زینب اسماعیلی
پارت سی و سوم :
مادر لبخندی زد اما هنوز نگاهش بسیار نگران بود ،سعی کردم با تمام توان آرام باشم ،سرم را روی بالش گذاشتم نمی دانم اثر داروها بود یا نزدیکی به مادرم که با نفس های عمیق به خواب رفتم .
مادر با قدم هایی سست از اتاق من بیرون رفت ،در چهره اش هزار حرف برای گفتن داشت .
نمی دانم چقدر خواب بودم ،با صدای ایمان چشم هایم را باز کردم :
_ما ما ن بر م پیش سو گل
مادرم در حالیکه آرام صحبت می کرد شم
مطالعهی این پارت کمتر از ۲ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۴۷ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.