پارت سی و چهارم :

گوشیم را در جیبم گذاشتم ،با آنکه احساس ضعف می کردم اما میل به چیزی نداشتم ،مادر خم شده و چادر دیگری را از ساک بیرون آورد، کلافه گفتم :
_برای من چادر بر ندار .
مادر نشنیده گرفت غر زد :
_خوب نیست چادر عمومی سرت کنی ،میزارم برات .
می دانستم که اعتراض بی فایده است تا شال و کاپشنم را بپوشم و به ایمان برسم ،مادر خودش لباس های او را پوشانده بود ،مادر سر بلند کرد:
_می خوای از همین جا

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۲ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۳۴۸ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.