مهمیزهای سیاه به قلم آزاده دریکوندی
پارت سیزده
زمان ارسال : ۹۶ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 9 دقیقه
ساعت چیزی بود هول و حوش هشت و نیم شب احتمالا! و باران بی وقفه میبارید... بدون اینکه لحظهای نفس بگیرد بر سر مردم شهر آوار شده بود... چترهایی با عجله این طرف و آن طرف در حرکت بودند و لباسهای ضخیمی هر کدامشان با عجله به سمتی میدویدند.
برگها ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
ایلما
00این بشر یه ذره انعطاف نداره همش اخم😒واقعا دلم براش میسوزه همش درگیر کابوس