مهمیزهای سیاه به قلم آزاده دریکوندی
پارت سیزده :
ساعت چیزی بود هول و حوش هشت و نیم شب احتمالا! و باران بی وقفه میبارید... بدون اینکه لحظهای نفس بگیرد بر سر مردم شهر آوار شده بود... چترهایی با عجله این طرف و آن طرف در حرکت بودند و لباسهای ضخیمی هر کدامشان با عجله به سمتی میدویدند.
برگها ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
...
00سلام آزاده جونم.اینجا یک عدد طرفدار وجود داره که عاااشق خودت و قلمت قشنگته.دیگه تحمل نداشتم صبر کنم تا پارت آخری که گذاشتی و اونجا حرف بزنم🤭خواستم بگم سورن خیلیی خوبه.خودتم خیلییییی خوبی.بوس بهت زیبا