ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت شصت و نهم
زمان ارسال : ۷۰ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
وقتی گرم کردنم تموم شد بدو، بدو به سمت لئون که پشتش به من بود و داشت وزنه میزد رفتم.
خواستم حرفی بزنم که چشمم به عضلات پشتش افتاد، با هربار بالا رفتن و پایین اومدن وزنه بازوهاش منقبض میشد و عضلات ورزیده پشت بازو و کتفش خودنمایی میکرد.
دست به سینه بهش نگاه کردم و همونطور که موهامو دم اسبی میبستم به این فکر میکردم که چقدر خفنه که آدمی مثل لئون با این همه شلوغی و کار همچنان به ورز
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
آمینا
00عه دخترمون ضایع شد😅