ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت شصت و هشتم
زمان ارسال : ۷۳ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 9 دقیقه
برگشت سمتم و با اخم عجیبی بهم نگاه کرد، جوری که انگار از این حرفم جا خورده.
به انگشتای پام نگاه کردم و آهسته گفتم :
- من یکم راجب این...
میون حرفم اومد.
- نمیخوام بشنوم.
شونه هامو بالا بردم و با اخم نامفهوم دو تا دستامو سوالی تکون دادم
- چی؟ چرا نمیخوای بشنوی شاید نوه جابر برگشته که انتقام بگیره...
انگشتشو جلوی صورتش گرفت و بی حوصله گفت :
- هیس
بی توجه بهش
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
Zarnaz
۲۰ ساله 00میبره مطمئنم این ماتیلدای که من شناختم با همین دستشم میبره😍😍عالی بود مرسی حانیا جونم 💋❤️