ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت شصت و هشتم :
برگشت سمتم و با اخم عجیبی بهم نگاه کرد، جوری که انگار از این حرفم جا خورده.
به انگشتای پام نگاه کردم و آهسته گفتم :
- من یکم راجب این...
میون حرفم اومد.
- نمیخوام بشنوم.
شونه هامو بالا بردم و با اخم نامفهوم دو تا دستامو سوالی تکون دادم
- چی؟ چرا نمیخوای بشنوی شاید نوه جابر برگشته که انتقام بگیره...
انگشتشو جلوی صورتش گرفت و بی حوصله گفت :
- هیس
بی توجه بهش
Zarnaz
۲۰ ساله 00میبره مطمئنم این ماتیلدای که من شناختم با همین دستشم میبره😍😍عالی بود مرسی حانیا جونم 💋❤️