تکه هایم برنمی گردند... به قلم آستاتیرا عزتیان
پارت پنجاه و چهارم
زمان ارسال : ۱۱۲ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 14 دقیقه
جایی در میان قفسه سینهام عجیب میسوخت، جوری که دستم را نامحسوس روی آن نقطه گذاشتم و فشردم.
نفسهایم مقطع مقطع شده بود و چشمانم مات متینی بود که حالا با نگرانی نگاهم میکرد.
- سهیلا اون اگه مرد زندگی بود که به همین راحتی خطا نمی رفت، به همین راحتی تو رو از دست نمیداد... اونی که همیشه گیره تو بوده منه بی پدر بوده، من!
کاسه چشمانم از اشک لبریز شد.
وارفته نالیدم:
- این... ا
آیرین
00😔😔