ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت شصت و هفتم
زمان ارسال : ۷۷ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 6 دقیقه
در همین حین بود که صدای باز شدن در اومد و شایان درحالی که مثل همیشه کت و شلوار مشکی پوشیده بود با اخم نگاهی به اطراف انداخت و گفت :
- بقیه کجان؟
صورتمو نزدیک در بردم و جوری که حامی و فلورا بفهمن داد زدم :
- بقیه همه تو اتاقشون سرشون گرمه، هیچکس نیست.
بهش عجیب نگاه کرد و گفت :
- خوب حالا نزدیکتم لازم نیست انقدر داد بزنی.
با انگشت وسطم پیشونیمو خاروندم و منظورمو که فهمیدم چ
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
ارغوان
00عالی عالی هانیاجونم مثل همیشه گل کاشتی