ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت شصت و ششم :
اخماش تو هم رفت و بدون اینکه جوابمو بده گوشیش رو از توی جیبش بیرون اورد و شماره کسی رو گرفت و جلوی گوشش گذاشت. و به زبون انگلیسی مشخصات مرد رو داد و گفت فورا پیداش کنن.
- توی گوشیت فایل یا اطلاعات مهمی داشتی؟
همونطور که رنگم پریده بود و به سنگ فرش خیابون زل زده بودم توی ذهنم احتمالاتو در نظر گرفتم.
- ماتیلدا؟
جوابی بهش ندادم و زیر لب با خودم حرف زدم.
جلو اومد و شونه هامو گر
مطالعهی این پارت کمتر از ۵ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۱۷۸ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
Zarnaz
۲۰ ساله 00عالی بود مرسی حانیا جونم ❤️💋