ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت شصت و ششم
زمان ارسال : ۸۹ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
اخماش تو هم رفت و بدون اینکه جوابمو بده گوشیش رو از توی جیبش بیرون اورد و شماره کسی رو گرفت و جلوی گوشش گذاشت. و به زبون انگلیسی مشخصات مرد رو داد و گفت فورا پیداش کنن.
- توی گوشیت فایل یا اطلاعات مهمی داشتی؟
همونطور که رنگم پریده بود و به سنگ فرش خیابون زل زده بودم توی ذهنم احتمالاتو در نظر گرفتم.
- ماتیلدا؟
جوابی بهش ندادم و زیر لب با خودم حرف زدم.
جلو اومد و شونه هامو گر
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
Zarnaz
۲۰ ساله 00عالی بود مرسی حانیا جونم ❤️💋