شکار او به قلم حدیث افشارمهر
پارت شصت و سوم :
همه ی چراغ های شهر روشن بود اما انگار همه ی آدم ها توی خونه هایشان مرده بودند.
می خواست جیغ بزند اما صدایش در نمی آمد و قفسه ی سینهاش از این فشار در حال متلاشی شدن بود.
می دوید فرار می کرد اما هر جا و توی هر خیابونی وارد می شد انتهای ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
....
00بنظرم بهتره اسم این رمان رو گذاشت بازی تاج و تخت😄