ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت شصت و پنجم :
تصمیم گرفتیم که مسیر رفتن به تایمز رو پیاده بریم، باد ملایم و خنکی می وزید و موهامو تکون میداد، دوتا دستامو توی جیب کتم کردم و با لبخند به مردمی که توی خیابون از کنارم رد میشدن نگاه کردم، انگار نه انگار که شب بود، خیابون انقدر روشن و نورانی بود که آدم شک میکرد روز نباشه.
به ساختمون های بلند و مرتفع نگاه کردم و همزمان که لئون کنارم قدم برمیداشت باهاش همراه شدم.
هر چند ثانیه یکبا
مطالعهی این پارت کمتر از ۱۰ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۱۸۰ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
R
00عاااا بد شد که