پارت هشتاد و هشتم

زمان ارسال : ۱۶۴ روز پیش

انقدر ذهنم پریشان بود که به محض دیدن خاله سیما حرف‌‌های حامد را تحویلش دادم. خاله سیما سعی کرد نگرانی را از من دور سازد.
ـ حامد الآن حالش خوب نیست. نباید حرفاشو جدی بگیری.
شالم را از سر کندم و محکم روی مبل نشستم. با آشفتگی گفتم:
ـ اتفاقاً خیلی جدی بود. بعد از مرگ باباش دیگه دلش نمی‌‌خواد اینجا بمونه.
خاله سیما مقابلم روی مبل نشست و متفکرانه گفت:
ـ تا حدودی حق داره. به نظر

491
100,966 تعداد بازدید
404 تعداد نظر
94 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • Zarnaz

    ۲۰ ساله 00

    عالی بود مرسی راضیه جونم ❤️❤️چقدر حس بدی فکر کنی برای همه زیادی هستی😢واقعا خدا کنه هیچ بچه ای بی پدرومادر نشه خیلی بده😥❤️

    ۲ ماه پیش
  • راضیه نعمتی | نویسنده رمان

    بله عزیزم. همین‌طوره. حامد، مهسا رو تحت فشار گذاشته و بقیه هم جز دایی حسام راضی به رفتنش هستن. اگه پدر و مادرش زنده بودن اوضاع خیلی فرق می‌کرد 🙏♥️⚘

    ۲ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید