عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت هشتاد و هشتم
زمان ارسال : ۲۱۹ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 6 دقیقه
انقدر ذهنم پریشان بود که به محض دیدن خاله سیما حرفهای حامد را تحویلش دادم. خاله سیما سعی کرد نگرانی را از من دور سازد.
ـ حامد الآن حالش خوب نیست. نباید حرفاشو جدی بگیری.
شالم را از سر کندم و محکم روی مبل نشستم. با آشفتگی گفتم:
ـ اتفاقاً خیلی جدی بود. بعد از مرگ باباش دیگه دلش نمیخواد اینجا بمونه.
خاله سیما مقابلم روی مبل نشست و متفکرانه گفت:
ـ تا حدودی حق داره. به نظر
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
Zarnaz
۲۰ ساله 00عالی بود مرسی راضیه جونم ❤️❤️چقدر حس بدی فکر کنی برای همه زیادی هستی😢واقعا خدا کنه هیچ بچه ای بی پدرومادر نشه خیلی بده😥❤️