عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت هشتاد و هفتم
زمان ارسال : ۲۱۶ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 7 دقیقه
روز تشیع جنازه همه در بهشت زهرا جمع بودیم. حامد به اصرار عمهاش پیراهن مشکی بر تن کرده چشمانش پشت قاب عینک آفتابی پنهان شده بود. در طول این یک شب آنقدر ویران شده بود که هیچ شباهتی به حامد روز قبل در رستوران نداشت! دلم میخواست اندام خسته و دردمندش را در آغوش بکشم و غم دل از سینهاش بزدایم اما او آنقدر عصبانی بود و نگاهش به همه چیز رنگ تنفر گرفته بود که حتی نمیتوانستم یک قدم نزدیک
Zarnaz
۲۰ ساله 00عالی بود مرسی راضیه جونم 💋❤️