مهمیزهای سیاه به قلم آزاده دریکوندی
پارت سوم :
هر دو مرد از فاصلهی نسبتا دور آغوشهای خود را در برابر یکدیگر گشوده بودند و در میان جمعیت فرودگاه شادمان به سوی یکدیگر میرفتند. پدرش صمیمانه او را به خود فشرد و چند ضربهی آرام به شانهاش نواخت. از آغوش یکدیگر بیرون آمدند ولی دستهایشان هنوز در لمس ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
ذکاوت
00خیلی کنجکاوم ..... خیلی توانایی می خواد داخل چند پارت اول اونم کوتاه خواننده رو مجذوب رمان کنی آفرین سعی کن نویسندگی رو به صورت جدی دنبال کنی...