پارت هشتاد و پنجم :

اولین روز ملاقات همه پشت در اتاق دایی حسام جمع بودیم. دل توی دلم نبود که ببینمش. بالاخره اجازه‌‌ی ورود داده شد و یک به یک پشت سر هم داخل رفتیم. با دیدن دایی که چشمانش دوباره به روی زندگی باز شده و لبخند گرم همیشگی‌‌‌‌ بر لبش نقش بسته بود قلبم به شادی نشست. دایی با دیدن من یک دستش را باز کرد و من با چشمانی لبریز از اشک خودم را به او رساندم و در آغوش گرمش جای گرفتم. دایی با لحنی مهربان پرسید:

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۶ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۳۰۶ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • اسرا

    00

    وای اصلاتوقع چنین پایانی برای کاظم خان نداشتم حامدگناه داره🙏⚘💋

    ۷ ماه پیش
  • راضیه نعمتی | نویسنده رمان

    ربا و نزول عاقبت خوبی نداره. 🙏♥️💋

    ۷ ماه پیش
  • Zarnaz

    ۲۰ ساله 10

    عالی بود مرسی راضیه جونم ❤️❤️💋💋

    ۷ ماه پیش
  • راضیه نعمتی | نویسنده رمان

    خواهش می‌کنم عزیزم 🧡💜

    ۷ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.