ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت شصت و چهارم :
همونطور یکه خورده بهش نگاه کردم. بدون اینکه نگاهم کنه لیوانشو روی کانتر رها کرد و از آشپزخونه بیرون رفت، به سمت راهرو حرکت کرد و گفت :
- دارم میرم بیرون. اگه میخوای باهام بیای ده دقیقه بیشتر فرصت نداری تا حاضر شی.
اولش نفهمیدم منظورش چیه و همونطور مثل خنگا داشتم رفتنشو نگاه میکردم. یهو به خودم اومدم و گفتم :
- چی شد؟ بریم بیرون؟ باشه،الان حاضر میشم.
با سریع ترین حالتی که از خو
مطالعهی این پارت حدودا ۵ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۱۸۳ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
Zarnaz
۲۰ ساله 00عالیههههه مرسی حانیا جونم💋❤️