ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت شصت و پنجم
زمان ارسال : ۸۳ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 10 دقیقه
تصمیم گرفتیم که مسیر رفتن به تایمز رو پیاده بریم، باد ملایم و خنکی می وزید و موهامو تکون میداد، دوتا دستامو توی جیب کتم کردم و با لبخند به مردمی که توی خیابون از کنارم رد میشدن نگاه کردم، انگار نه انگار که شب بود، خیابون انقدر روشن و نورانی بود که آدم شک میکرد روز نباشه.
به ساختمون های بلند و مرتفع نگاه کردم و همزمان که لئون کنارم قدم برمیداشت باهاش همراه شدم.
هر چند ثانیه یکبا
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
R
00عاااا بد شد که