عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت هشتاد و سوم :
هر دو برخاستیم و حامد در اتاق را باز کرد. حسین با نگرانی پرسید:
ـ مهسا خانم خوبید؟
با لبخندی کمرنگ جواب دادم:
ـ بله.
و رو به فیروز خان گفتم:
ـ شرمنده شبتون رو خراب کردم.
فیروز خان گفت:
ـ دختر جون وقتی راه میری جلوی پاتو نگاه کن.
با حرص توی دلم گفتم: «من جلوی پامو نگاه میکنم. تو یه چراغ تو حیاط خونهت بذار.» مانده بودم خودش چطوری شبها حیاط رفت و آمد می
مطالعهی این پارت حدودا ۷ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۰۸ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
Zarnaz
۲۰ ساله 10عالی بود مرسی راضیه جونم ❤️❤️💋💋