عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت هشتاد و چهارم :
حامد زود آماده شد و کنارم آمد و مرا که کمرم صاف نمیشد، بلند کرد و در میان ذکر و صلواتهای فیروز خان از خانه بیرون آمدیم. حسین هم پشت سر ما سریع کفشهایش را پوشید و بیرون آمد و گفت:
ـ بذارید منم بیام. نگران آقا حسامم.
تا به بیمارستان برسیم یکبند گریه میکردم. حامد با خاله سیما تماس گرفته بود و در مورد جزئیات ماجرا پرسیده بود و خاله سیما گفته بود جریانش مفصل است. بالاخره د
مطالعهی این پارت کمتر از ۷ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۰۷ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
Zarnaz
۲۰ ساله 10عالیییی عالیییی مرسیییی راضیه جونم ❤️💋