عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت هشتاد و سوم
زمان ارسال : ۱۶۶ روز پیش
هر دو برخاستیم و حامد در اتاق را باز کرد. حسین با نگرانی پرسید:
ـ مهسا خانم خوبید؟
با لبخندی کمرنگ جواب دادم:
ـ بله.
و رو به فیروز خان گفتم:
ـ شرمنده شبتون رو خراب کردم.
فیروز خان گفت:
ـ دختر جون وقتی راه میری جلوی پاتو نگاه کن.
با حرص توی دلم گفتم: «من جلوی پامو نگاه میکنم. تو یه چراغ تو حیاط خونهت بذار.» مانده بودم خودش چطوری شبها حیاط رفت و آمد می
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
Zarnaz
۲۰ ساله 00عالی بود مرسی راضیه جونم ❤️❤️💋💋