عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت هشتاد و دوم :
حامد رنجیدهخاطر به او مینگریست. فیروز خان با یادآوری مادرش ناخواسته او را آتش زده بود! حسین سرش را برگرداند و رو به حامد گفت:
ـ جون من بیخیال شو. بابابزرگم از قدیم اینطوریه. نمیتونه حرف تو دلش نگه داره. دلش هیچی نیست. فقط زبونش تنده.
دست حامد را گرفتم و ملتسمانه گفتم:
ـ به دل نگیر. معلومه منظور بدی نداره.
حامد هیچ نگفت. پیرمرد که حالا آرامتر شده بود به حامد
مطالعهی این پارت حدودا ۷ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۰۹ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
Zarnaz
۲۰ ساله 10عالیییی بود مرسییی راضیه جونم 💋😍عاشق مهسا و حامدم خیلی بهم میان ❤️💋