ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت شصت و سوم :
درو باز کرد و از پله های زیادی که مقابلمون بود بالا رفتیم، لئون جلوتر رفت و بعد از تموم کردن پله ها سوار آسانسور شدیم. عجیب و غریب به در و دیوار آسانسور نگاه کردم و گفتم :
- خونمون تو آسمونه؟ آسانسور چی میگه؟
شایان ویلچر فلورا رو هول داد و باهم وارد آسانسور شدن و لئون دکمه رو زد.
طبقه های آسانسورو شمردم
- یک، دو، سه... ده! با عقل جور در نمیاد!
هیچکس حرفی نزد فقط فلورا لبخند
مطالعهی این پارت کمتر از ۷ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۱۸۷ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
رعنا
۱۹ ساله 00یسسس عالیه لاویو حانیااا