ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت شصت و چهارم
زمان ارسال : ۸۶ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 5 دقیقه
همونطور یکه خورده بهش نگاه کردم. بدون اینکه نگاهم کنه لیوانشو روی کانتر رها کرد و از آشپزخونه بیرون رفت، به سمت راهرو حرکت کرد و گفت :
- دارم میرم بیرون. اگه میخوای باهام بیای ده دقیقه بیشتر فرصت نداری تا حاضر شی.
اولش نفهمیدم منظورش چیه و همونطور مثل خنگا داشتم رفتنشو نگاه میکردم. یهو به خودم اومدم و گفتم :
- چی شد؟ بریم بیرون؟ باشه،الان حاضر میشم.
با سریع ترین حالتی که از خو
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
Zarnaz
۲۰ ساله 00عالیههههه مرسی حانیا جونم💋❤️