ماه در مه به قلم محبوبه لطیفی
پارت سی و هشتم :
منیر خود را نمیبازد و زود به خود مسلط میشود؛ سپس نگاه موشکافانهای به سرتا پای من میاندازد:
- میگما ماهی، بافتی که مامان قبل رفتنت برات بافته بود رو جا گذاشتی؟
سرم را به معنای نه تکان میدهم، منیر ادامه میدهد:
- نگو که به کسی بخشیدیش، خدا لعنتت کنه؛ چشمم به در خشک شد تا بیایی و من بافتت رو کش برم.
لبخند روی لبم خشک میشود، چطور روم میشه بگم که