پارت هفتاد و هفتم :

دو هفته گذشته بود و من در خانه‌‌ی خاله سیما حس بهتری داشتم. خاله سیما و دایی مسعود با من مثل دختر نداشته‌‌اشان رفتار می‌‌کردند و اجازه نمی‌‌دادند نم اشک در چشمانم بنشیند. مرتب به من امید می‌‌دادند اوضاع درست می‌‌شود و من و حامد به زودی سر خانه و زندگی خودمان می‌‌رویم. کار هر روز من هم دعا و مناجات به درگاه الهی شده بود تا این‌‌که بالاخره کاظم خان به ایران آمد تا گره از مشکل پسرش ب

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۵ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۳۱۵ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • Zarnaz

    ۲۰ ساله 10

    عالی بود مرسی راضیه جونم 💋❤️ از زهره خیلی بدم میاد دلم میخواد بکشمش😠

    ۷ ماه پیش
  • راضیه نعمتی | نویسنده رمان

    حق داری عزیزم 😍♥️

    ۷ ماه پیش
  • اسرا

    10

    زهره مهسابه چشم رقیب می بینه یاحسادت میکنه کدوم ازاینها؟🙏😘💞

    ۷ ماه پیش
  • راضیه نعمتی | نویسنده رمان

    هر دو 😍♥️

    ۷ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.