پارت هفتاد و ششم :

با خاله سیما تماس گرفتم و از او خواستم در را باز کند. خوشبختانه دایی حسام قبل از من به او اطلاع داده بود آنجا می‌‌روم و هر دو آماده بودند. در مقابل چشمان تیزبین شاپور از در باز داخل رفتم و خودم را طبقه‌‌ی بالا رساندم. خاله سیما و دایی مسعود جلوی در با نگرانی به استقبالم ایستاده بودند. با دیدن رنگ و روی پریده‌‌ی من همه چیز را تا ته خواندند. خاله سیما با مهربانی بغلم کرد و گفت:
ـ حالت خ

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۴ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۳۱۶ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • اسرا

    10

    خوبیش اینه هر۲دایی خوبن ولی حسام یکمی عجول تشریف داره ممنون بانو🙏😘

    ۸ ماه پیش
  • راضیه نعمتی | نویسنده رمان

    دایی حسام زودجوشه . دایی مسعود آروم تره 😍

    ۸ ماه پیش
  • Zarnaz

    ۲۰ ساله 10

    عالی بود مرسی راضیه جونم ❤️❤️❤️

    ۸ ماه پیش
  • راضیه نعمتی | نویسنده رمان

    ممنونم عزیزم 😍♥️

    ۸ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.