عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت هفتاد و ششم
زمان ارسال : ۲۴۷ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 4 دقیقه
با خاله سیما تماس گرفتم و از او خواستم در را باز کند. خوشبختانه دایی حسام قبل از من به او اطلاع داده بود آنجا میروم و هر دو آماده بودند. در مقابل چشمان تیزبین شاپور از در باز داخل رفتم و خودم را طبقهی بالا رساندم. خاله سیما و دایی مسعود جلوی در با نگرانی به استقبالم ایستاده بودند. با دیدن رنگ و روی پریدهی من همه چیز را تا ته خواندند. خاله سیما با مهربانی بغلم کرد و گفت:
ـ حالت خ
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
اسرا
00خوبیش اینه هر۲دایی خوبن ولی حسام یکمی عجول تشریف داره ممنون بانو🙏😘