ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت سیزده
زمان ارسال : ۲۳۷ روز پیش
همونطور که لبخند روی لبم بود چند ثانیه نگاهش کردم بعد یهو با صدای بلند گفتم :
- قربون شما بفرمایید داخل لطفا.
اومدن تو و من دسته گل رو گذاشتم روی کانتر.
از اولشم میدونستم این خط چشم متقارن نیست دارن بهم دروغ میگن... از هرچی خط چشمه متنفرم.
بابا و فرهود به سمت نشیمن همراهیشون کردند و مامان با عذر خواهی به سمت آشپزخونه رفت تا همه چیو برای بار هزارم چک کنه.
رفتم تو
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
لیلا
00واقعا عالیه بهترین رمانیه که تا حالا خوندم حانیا جان برای پارت بعدی فقط لحظه شماری میکنم♥️♥️
۸ ماه پیشآمینا
00بازم خوبه فهمید ارسلان جدی عاشقه نه الکی. چقدر این دختر ریلکسِ نشسته نون خامه ای میخوره😅😅😅
۸ ماه پیشمریم گلی
00فرشته خیلی با مزه ست،اون یعنی همون هایی که فرشته رو دزدیده بودند ؟دمت گرم نویسنده جان
۸ ماه پیش
پرنیا
00هیچی نیست راحت نون خامه ایتو بخور 🤣🤣