ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت سیزده
زمان ارسال : ۳۰۰ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 8 دقیقه
همونطور که لبخند روی لبم بود چند ثانیه نگاهش کردم بعد یهو با صدای بلند گفتم :
- قربون شما بفرمایید داخل لطفا.
اومدن تو و من دسته گل رو گذاشتم روی کانتر.
از اولشم میدونستم این خط چشم متقارن نیست دارن بهم دروغ میگن... از هرچی خط چشمه متنفرم.
بابا و فرهود به سمت نشیمن همراهیشون کردند و مامان با عذر خواهی به سمت آشپزخونه رفت تا همه چیو برای بار هزارم چک کنه.
رفتم تو
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
لیلا
00واقعا عالیه بهترین رمانیه که تا حالا خوندم حانیا جان برای پارت بعدی فقط لحظه شماری میکنم♥️♥️
۱۰ ماه پیشآمینا
00بازم خوبه فهمید ارسلان جدی عاشقه نه الکی. چقدر این دختر ریلکسِ نشسته نون خامه ای میخوره😅😅😅
۱۰ ماه پیشمریم گلی
00فرشته خیلی با مزه ست،اون یعنی همون هایی که فرشته رو دزدیده بودند ؟دمت گرم نویسنده جان
۱۰ ماه پیش
پرنیا
00هیچی نیست راحت نون خامه ایتو بخور 🤣🤣