ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت شصت و دوم :
اینو گفتم و جدی بهش زل زدم.
لب پایینشو با زبونش تر کرد و لبخند نمایشی بهم زد.
- سخرانی جالبی بود.
محکم و جدی گفتم :
- من واقعیتو گفتم.
همزمان مهماندار اومد و برامون دسر و پروتئین بار سرو کرد اما منو اون همچنان جدی توی چشمای هم زل زده بودیم.
مهماندار با لبخند عجیبی به دوتامون نگاه کرد و بسته خوراکی رو جلوی مون گذاشت و رد شد.
تو همین حین که نگاهمون به هم بود و حرف
مطالعهی این پارت حدودا ۸ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۱۹۰ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
Zarnaz
۲۰ ساله 00عالی بود مرسی حانیا جون ❤️❤️