ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت شصت و دوم
زمان ارسال : ۹۳ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 8 دقیقه
اینو گفتم و جدی بهش زل زدم.
لب پایینشو با زبونش تر کرد و لبخند نمایشی بهم زد.
- سخرانی جالبی بود.
محکم و جدی گفتم :
- من واقعیتو گفتم.
همزمان مهماندار اومد و برامون دسر و پروتئین بار سرو کرد اما منو اون همچنان جدی توی چشمای هم زل زده بودیم.
مهماندار با لبخند عجیبی به دوتامون نگاه کرد و بسته خوراکی رو جلوی مون گذاشت و رد شد.
تو همین حین که نگاهمون به هم بود و حرف
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
Zarnaz
۲۰ ساله 00عالی بود مرسی حانیا جون ❤️❤️