ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت شصت و یکم
زمان ارسال : ۹۷ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 4 دقیقه
چشمامو باز کردم و به اطراف نگاه کردم، کی خوابم برده بود؟
لئون دست به سینه کنارم نشسته بود و چشمامو بسته بود. خمیازه ای کشیدم و به شایان که هدفون روی گوشش بود نگاه کردم، داشت فیلم میدید و حواسش به جای دیگه نبود. فلورا و حامی هم انگار یخشون باز شده بود و داشتن حرف میزدن. یواشکی جوری که نفهمن به لبای جفتشون نگاه کردم و سعی کردم بفهمم چی میگن، میدونم خیلی فضولم ولی کاریش نمیشه کرد.
حدود
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
Zarnaz
۲۰ ساله 00عالی بود مرسی حانیا جونم ❤️❤️💋💋