شکار او به قلم حدیث افشارمهر
پارت پنجاه و ششم
زمان ارسال : ۱۰۴ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 8 دقیقه
جمله ی آخرش مثل یک زنگ توی سرم صدا خورد. خانوادش را از دست داد؟ اما پدرش همین امروز زنگ زد. به سمتم کامل چرخید و گفت:
-خیلی وقته خورشید این خانواده غروب کرده، دراکولای شب حالا اومده تا تلافی کنه.
مسیرش را کج کرد تا از کنارم رد شود خیزی ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
?️زِینَب
00ساعت سه نصفه شب داشتم میخوندمش ینو صدا تق تق اومد توی خونمون پشمام ریخت گفتم هانتر اومد😂ولی وقتی فمیدم گربه بود قلبم شکست💔🫠