تکه هایم برنمی گردند... به قلم آستاتیرا عزتیان
پارت چهل و هفتم
زمان ارسال : ۱۳۸ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 8 دقیقه
با غم نگاهش میکردم، اما او بیتفاوت به نگاهم، بدون هیچ نرمشی دستم را پانسمان میکرد و ذرهای هم نگرانم نبود!
دوست داشتم نگرانم باشد اما عصبانیتر از این حرفها بود که کاملا حق میدادم.
کارش که تمام شد دستم را پس زد و قرصی از جعبه بیرون کشید.
غم عالم روی دلم نشست.
به سردی خطاب به مهلا گفت:
- بیا، یکیشو نصف کن بده مادرجون.
حتی در این موقعیت هم حواسش به مامان بود.