ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت شصت :
چند لحظه به چشماش نگاه کردم... چرا؟ احساس کردم قلبم داره تند تر میزنه؟
سریع نگاهمو ازش گرفتم و نفسمو که یادم نمیاد کی حبس کرده بودم رها کردم و گفتم :
- با این قضیه مشکل نداری!؟
دست به سینه به رو به رو نگاه کرد و ریلکس گفت :
- راجب مسائلی که وجود نداره فکر نمیکنم.
اخم کمرنگی بین دوتا ابرو هام اومد و گفتم :
- وجود نداره؟ از این واضح تر؟
با صدای مهماندار که مشغول توضیح
مطالعهی این پارت حدودا ۶ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۱۹۶ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
حانیا بصیری | نویسنده رمان
♡😘
۶ ماه پیشZarnaz
۲۰ ساله 00عالی بود مرسیییی حانیا جونم ❤️❤️
۶ ماه پیشحانیا بصیری | نویسنده رمان
مرسی از نگاهت😘
۶ ماه پیشآمینا
00خوبه لااقل با لئون حرف میزنه مثل شایان بدبخت پاچشو نمیگیره 😅😅
۷ ماه پیشحانیا بصیری | نویسنده رمان
😂😂
۶ ماه پیشمریم گلی
00آخه چقدر تو بامزه ای دختر ،همش با این همه خطرات جانی ،بازم لبخند به لب داره و شاده ،ممنونم نویسنده جان
۷ ماه پیشحانیا بصیری | نویسنده رمان
♡😘
۶ ماه پیش
نیلوفر آبی
00عالی عزیزم خسته نباشی