پارت شصت و هفتم

زمان ارسال : ۲۵۵ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

دایی حسام در خانه را باز کرد و با ظاهری خونسرد پله‌‌ها را پایین رفت. صدای داد و فریاد شاهرودی کوچه را پر کرده بود و دایی حسام سعی داشت او را آرام سازد. حامد با قدم‌‌هایی پرسرعت پشت سر دایی مسعود به طرف در رفت اما لحظه‌‌ی آخر جلوی در پا سست کرد و به طرفم برگشت. با اندوه توی چشمانم نگریست و گفت:
ـ مهسا به خدا شرمندتم! قرار بود زودتر عروسیمون رو برگزار کنیم. نمی‌‌خواستم این‌‌طوری بشه!

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • Zarnaz

    ۲۰ ساله 00

    عالی بود مرسی راضیه جونم ❤️❤️

    ۶ ماه پیش
  • راضیه نعمتی | نویسنده رمان

    خواهش می‌کنم عزیزم ❤🧡

    ۶ ماه پیش
  • اسرا

    00

    وای امثال زهره باتحقییرکردن دیگران به خودبرتری میرسن ممنون لانو😘

    ۶ ماه پیش
  • راضیه نعمتی | نویسنده رمان

    دقیقا همین‌طوره. عزیزمی 🙏♥️

    ۶ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.