پارت شصت و ششم

زمان ارسال : ۲۵۷ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : حدودا 4 دقیقه

من و حامد تشکر کردیم و تازه یادم افتاد غذا روی گاز است. به سرعت برخاستم و پذیرایی را ترک کردم. خاله سیما هم پشت سر من آشپزخانه آمد و به کمک هم ناهار را آماده کردیم. پس از صرف ناهار، یادم افتاد خیلی از وسایلم در خانه‌‌ی خاله سیما مانده. به هال آمدم و با لحنی شوخ از دایی مسعود و خاله سیما پرسیدم:
ـ دایی و زندایی عزیز! وسایل منو که دور نریختین؟
دایی مسعود یک ابرویش را بالا برد و از خاله

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • Zarnaz

    ۲۱ ساله 00

    عالی بود مرسی راضیه جونم 💋❤️

    ۶ ماه پیش
  • راضیه نعمتی | نویسنده رمان

    ممنون از همراهیت زرناز جون ♥️💋

    ۶ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.