بی رویا به قلم الهه محمدی
پارت صد و ده
زمان ارسال : ۸۴ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 6 دقیقه
توی پیچ کوچه نرفته بود که سایهای شبیه شیدانه را دید. جلوتر رفت. خودش بود. از تاکسی پیاده شد و سمتش چرخید. ایستاد و خوب تماشایش کرد! میخواست مطمئن شود عادی راه میآید. تا بهش برسد، نگاهش کرد. مقابلش که رسید، پرسید:
-طاها! چرا اینجا وایسادی؟ چرا خشکت زده؟
از حالت عادی شیدانه، نفسی گرفت:
-کجا بودی تا حالا؟
-صبح پیش یاسی. از اونجام رفتم پیش یکی از دوستام. <
مریم گلی
00خدا رو شکر بخیر گذشت البته اگه دروغ نگفته باشه ،شیدانه اینقدر مغرور وزبون درازه که آدم میترسه پاپیچش بشه ،واقعا وقتی رمان رو میخونم انگاری خودمم رو داخل رمان میبینم ممنونم نویسنده جان ،قلمت پایدار