بی رویا به قلم الهه محمدی
پارت صد و یازده
زمان ارسال : ۸۱ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 5 دقیقه
-چرا به این چیزی نمیگید که با کلک زندگیمو ریخته بهم.
معصومه برگشت و چشمهایش را برای شیدانه دُرُشت کرد تا ساکتش کند. شیدانه با صورتی اخمگرفته به مبل چسبید و از بالای چشم به امیرطاها نگاه کرد. مقابلش نشسته بود و داشت میپاییدش. از حالت چهرهاش چیزی نخواند که بهش حملهور شود. مظلومانه و معصومانه داشت نگاهش میکرد. "مُردهشورتو ببرن"ی بهش گفت و سرش را چرخاند.