عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت شصت و چهارم
زمان ارسال : ۲۵۸ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 6 دقیقه
ساعت سه نیمه شب بود و من و حامد از بیخوابی دیوانه شده بودیم. کولر خانه دایی مسعود خراب بود و معلوم نبود چه مشکلی داشت که وقتی روشن میکردیم یخ میزدیم و وقتی خاموش میکردیم از شدت گرما کم مانده بود تشنج کنیم! روی تخت نشستم و موهای بافتهشدهام از شانهام سرازیر شد:
ـ حامد نمیتونم بخوابم!
حامد با اخم و موهای ژولیده روی تخت نشست و گفت:
ـ این چه خونهایه دایی
Zarnaz
۲۱ ساله 00عالی بود مرسی راضیه جونم 💋❤️