پارت شصت و سوم

زمان ارسال : ۲۵۹ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : حدودا 8 دقیقه

صبح روز بعد دایی مسعود دنبال من و خاله سیما آمد تا ما را به آرایشگاه برساند. حامد و حسین هم ماشین را برده بودند تا گل بزنند و پیدایشان نبود. توی محضر با لبخندی محو به خاله سیما می‌‌نگریستم. چقدر زیبا شده بود! چهره‌‌ی محکم و جدی‌‌اش آرام و دلنشین شده بود و دایی مسعود عاشقانه به او می‌‌نگریست و منتظر جاری شدن خطبه عقد بود. آرایش ملایمی بر چهره نشانده بودم و مانتوی روشنی تنم بود. نگاهم به

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.