سبوی شکسته به قلم زینب اسماعیلی
پارت هفتاد و ششم :
_ دست شما درد نکنه خانم .
چشمهایم از شادی برق زد و لبخندی گوشه لبم نشست.
_ این سفال هم آوردمش بهتون هدیه بدم...
خنده روی لب آرمان خشکید. برگشت و دقیق به چشمانم زل زد و برای لحظهای به فکر فرو رفت . بعد در حالی که سرپا میایستاد گفت:
_ امیدوارم لیاقتشو داشته باشم...پاشو بریم سر پروژه .
سپس به گلدان نگاهی انداخت و روی نقش و نگارش دست کشید.
_ زیباترین چیزیه که تا حالا دیدم و ب
مطالعهی این پارت کمتر از ۵ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۱۹۲ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.