سبوی شکسته به قلم زینب اسماعیلی
پارت هفتاد و پنجم :
درمسیری که بااتوبوس تا دانشگاه طی کردم ، هزار فکر و خیال در سرم میچرخید و مهمترینش همین سفال توی دستم بود ، اصلاً نمیدانستم با آن چه کاری می خواهم انجام دهم . مسیر دلم را پیش گرفته بودم و نمیدانستم پایانش چه خواهد شد.
نفهمیدم کی رسیدیم ، با عجله قبل از اینکه اتوبوس دوباره راه بیفتد و مجبور شوم یک ایستگاه پیاده برگردم ،از روی صندلی بلند شدم و به دنبال پیرزنی که ارامارام راه م
مطالعهی این پارت حدودا ۳ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۱۹۲ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.