قاب عکس کهنه به قلم آرزو رضایی انارستانی
پارت پنجاه و پنجم
زمان ارسال : ۲۷۲ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 7 دقیقه
مرا از او جدا کردند. دیگر توان نداشتم. افتادم لای برفهای گِلی شده. تازه فهمیدم روسری و چادر سرم نیست، پیش این همه نامحرم.
چرا کسی به من نمیگفت: مشتی لیلا جای گریه دعا کن طوبا خوب شود؟ واقعا مرده بود؟ یک بچه بیمادر دیگر مانده بود روی دستم؟ اگر زنده بود چرا برایم لباس سیاه میآورند؟ خدایا! دیگر تمامش کن. من دیگر تاب داغ دیدن ندارم.
نازخاتون که همینطور مبهوت در سکوت کامل نشست
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.