مردمک سفید به قلم سحر حاجیوند
پارت بیست و هفتم
زمان ارسال : ۱۱۷ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 4 دقیقه
**
دایی و زندایی فردای همان شب همراه سبحان به خانهی خودشان رفتند. اکثر اوقات من بودم و خانمبزرگ که گاهی در پذیرایی بلند بلند قرآن میخواند و تا اتاق به گوشهایم میرسید. صدایش آرامم میکرد. میتوانستم ساعتها پشت در کِز کنم و به خوا ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
مریم گلی
00وای حالا تا هفته دیگه چطوری صبر کنم تا ادامشو بخونم ،میگم فکر کنم یه حسی داره توی دو تا شون شکل می گیره البته اگه خانم***بذارن ونگن حد خودتو بدون ،ممنونم نویسنده جان