ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت پنجاه و هفتم
زمان ارسال : ۱۱۰ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 13 دقیقه
- پاشا کیه؟ الان کجاست؟
سرشو به طرفین تکون داد
- نمیدونم.
- یعنی چی؟ کجا میتونم پیداش کنم؟
بازم همونکارو تکرار کرد
- نمیدونم...
- چه خبره اینجا؟
برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم، شایان بود. به شیشه خورده های روی زمین نگاه کرد و عصبانی پرسید :
- جریان چیه؟
حیفا خم شد و سریع مشغول برداشتن تکه شیشه ها از روی زمین شد.
- چیزی نیست آقا. من دست و پا چلفتی بازی در اوردم
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
آمینا
00عه عه شربت مسموم بودا.سعنی حیفا؟؟؟دختر تو عجب عزرائیل پرونی هستیا دمت گرم👏.مرسی بابت پارت عزیزم🥰