تاریکترین سایه به قلم فاطمه مهدیان
پارت چهل و هفتم :
هیچ چیز آنجورکه میخواستم نشد و صدای ایمان در گوشم پیچید:
_به به سایه خانوم .چه حرف گوش کن.خوب کاری کرده ،خونه رو ترک کردی .راستی نمیخوای بهم تبریک بگی؟
رگباری ادامه داد:
-اوه تو که نمیدونی .من دارم بابا میشم.اونم از دختری که عاشقشم.از اون کسی که لایق این زندگیه.
غده ای در ناحیه گردنم در حال رشد بود.غدهای که در حال بستن راه نفسم بود .به سختی لب باز میکنم:
_تبریک میگم.ت