اقبال به قلم مریم السادات نیکنام
پارت دویست و بیست و هشتم
زمان ارسال : ۶۴ روز پیش
مقابل زرگری کوروش ایستاد و از آن طرف خیابان رفت و آمدهایش را زیر نظر گرفت. آنچه میدید شبیه همانهایی بود که از دهان ثریا شنیده بود. دو جوان هیپی درشت هیکل پشت پیشخوان ایستاده بودند و جوابگوی زنان و مردان تیشانپیشان کردهی ظاهرا فرنگی بودند. خلوت که شد گوشهی چادرش را محکم روی صورتش گرفت و خودش را تا پشت در زرگری کوروش رساند. پایش میرفت و عقلش پس میکشید. ولی هربار که نگاه س
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.