اقبال به قلم مریم السادات نیکنام
پارت دویست و بیست و ششم
زمان ارسال : ۶۶ روز پیش
صنم ترسید. رحمت ولی به صدا درآمد و پر بغض ناله زد:
_ به شوهرت بگو بره سراغ این پسره. بگو یه بعد از ظهر بیاد عقدش کنه باخودش ببره.
_ کجا؟
رحمت سرش را بلند کرد و گفت:
_ هرجا که دست تیمسار و تخم و ترکهاش بهشون نرسه. دیگهام سراغ منو نگیره. توام بعد از این پشت سرتو نگاه نکن.
صنم نگران و باالتماس پای رفته را داخل گذاشت. رحمت ولی دستش را بلند کرد و مانع داخل آمدنش شد.
زمان سخت
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.