اقبال به قلم مریم السادات نیکنام
پارت دویست و بیست و پنجم
زمان ارسال : ۶۶ روز پیش
صنم سلام ریزی داد و سرش را زیر انداخت. دست و پایش بیاختیار میلرزید و همهی حرفها بهآنی از ذهنش رخت بربسته بود. رحمت پیش آمد. کت تیرهی آویزانش را از تن کند و سراغ میزش رفت.
_ گرد و غبار کردی دختر. اون بیرون چی میگن پشت سرت؟
رحمت غرید بیآنکه جواب سلام دخترش را بدهد. صنم ولی آب دهانش را بلعید و با احتیاط در جواب پدرش گفت:
_ اون بیرون خیلی چیزا میگن. حرف مردم که تمومی ند
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.