اقبال به قلم مریم السادات نیکنام
پارت دویست و بیست و چهارم
زمان ارسال : ۶۷ روز پیش
شرم صورت مرد مضاعف شد و دستمال یزدی را بیشتر و بیشتر بین پنجههایش فشرد. با صدایی آمیخته به شرم و خجالت لب جنباند:
_ حلال کن همشیره. آقام دم مرگ التماس کرد ازش بگذری. جوون بودم و جاهل. یه غلطی کردم پونزده ساله دارم جواب پس میدم.
لبهای صنم بهم جمع شد. مرد گفت:
_ زنم ترکم کرد. دومیرو گرفتم مریض شد. تا اومدم به خودم یهتکون بدم مرد و دوتا بچه گذاشته رو دستم. الانم که دیدمت روم نم
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.