پارت دویست و بیست و سوم

زمان ارسال : ۶۸ روز پیش

_ گفتم خب خدا رو شکر یکی پیدا شد بی‌چشم‌داشت کمک کنه. ولی...
صنم درست مقابل پایش ایستاد و چشم ریز کرد. گوشه‌ی لب مولود کشیده شد و در ادامه گفت:
_ یه روز اومد گفت حلال شیم بهم.
_ توام از خدات شد آره؟
_ گفت دخترا هر کدوم رفتن سی خودشون. قاسم که مرد، صنم با شوهرش رفت، رخساره‌ام سرش به‌کار خودشه‌.
صنم برای شنیدن ادامه آب دهانش را بلعید. مولود گفت:
_ گفت خاتون دیگه خاتون قبل

162
54,597 تعداد بازدید
76 تعداد نظر
234 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید